رضا نبگانی

|دانستنیها|سرگرمی|تفریحی|فرهنگی|علمی|آموزشی|ورزشی|خبری|دانلودفیلم|دانلودبازی|دانلودبرنامه|

 

اثرات مخرب مصرف كراك :
ا
عتياد به كراك باعث از بين رفتن درد، استرس، اضطراب و احساس سرخوشى و همينطور تحرك زياد ميشود؛ افرادي كه به اين ماده اعتياد پيدا ميكنند بعد از مدتي اثرات كراك در آنها همچنين اثرات ديگري كه مصرف بلند مدت اين ماده بجا ميگذارد اينهاست:


ادامه مطلب
نویسنده: رضا نبگانی ׀ تاریخ: دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مروری بر تاریخ عقب ماندگی ذهنی نشان می دهد كه در هر دوره ای از تاریخ ، در هر فرهنگ و تمدنی و در همه طبقات اجتماعی افرادی وجود داشته اند كه از نظر فعالیت اجتماعی پایین تر از حد طبیعی بوده اند و این امر سازگاری آنها را  با محیط زندگی شان مشكل ساخته است . تولد كودك معلول و عقب مانده ذهنی به مثابه زنگ خطری برای اجتماع است چرا كه این افراد علاوه بر آن كه در پیشرفت جامعه زیاد مؤثر نیستند ،  به سبب نقص و معلولیتشان بار اقتصادی سنگینی را بر خانواده و جامعه تحمیل می كنند . یكی از عوامل پیدایش كودكان عقب مانده ذهنی اختلالات و نارسایی های ژنتیكی است . از جمله عوامل متعددی كه در ایجاد معلولیت ذهنی كودكان مورد نظر است ازدواج های فامیلی و پیوندهای خویشاوندی (همخونی) است .


ادامه مطلب
نویسنده: رضا نبگانی ׀ تاریخ: دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

تاسف برای گذشته به این میماندکه انسان به دنبال باد بدود .


مثل روس

خون تمام افراد بشر یکرنگ است ولی لیاقت آنها فرق میکند .

مثل آلمانی

حقیقت تلخ بهتر از یک دروغ شیرین است .

مثل آفریقائی

حقیقت چون روغن بادام است ،همیشه بخورد دیگران می دهیم

بدون اینکه بخواهیم خود قطره ای بخوریم .


مثل نروژی

حقیقت و گل سرخ هر دو خار دارند .

مثل اسپانیائی

 

زور حق را پایمال می کند .

مثل ایرانی

سرم را بشکن ولی حقیقت را بگو .

مثل یونانی

ضرب المثلی نیست که در آن یک جو حقیقت وجود نداشته باشد .

مثل اسکاتلندی

کسی که فقط حقیقت را بگوید ، یک اسب تندرو هم لازم دارد .


ادامه مطلب
نویسنده: رضا نبگانی ׀ تاریخ: دو شنبه 2 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 
 

داستان من از ازمان تولدشروع میشود تنهافرزند خانواده بودم سخت فقیر بودیم وتهی دست وهیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم روزی قدری برنج به دست اوردیم تارفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد.یعنی ازبشقاب خودش به درون بشقابم ریخت و گفت،:�فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم .� و این اوّلین دروغی بود که به من گفت زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم مادرم کارهای منزل را تمام میکرد بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم.یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. .به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:�بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی دانی که من ماهی دوست ندارم؟‎ و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت./ قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد. و به در منازل مراجعه کرده به خانم ها و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد شبی از شب های زمستان، باران می‏بارید مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم.‎ از منزل خارج شدم و در خیابان های مجاور به جستجو پرداختم:و دیدم اجناس را روی دست دارد وبه درمنازل مراجعه میکند مادردر راصدا کردم گفتم بیابرگرمنزل دیر وقت است هوا سرده بقیه کارهارو بزار برا فردا صبح ‎ .� لبخندی زد و گفت:�پسرم، خسته نیستم.� و این دفعه سومی بود که مادرم بهم دروغ گفت به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد ‎موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و �نوش جان، گوارای وجود� می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، �مادر بنوش.� گفت: �پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم.� و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت. بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت‎.می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چون که مادرم هنوز جوان بود امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:�من نیازی به محبّت کسی ندارم�� و این پنجمین دروغ واین پنجمین دروغ بود درس من تمام شد و از مدرسه فارغ التّحصیل شدم بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تامین معاش را من واگذر کند سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند ‎. پس صبح زود سبزی های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد وگفت :�پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم.� و این ششمین دروغی بود که به من گفت.. درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:�فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم.� مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد اما. چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم دیدم در بستر بیماری افتاده‏ است وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می شناختم ‎‏‎‏ اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:�گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم‎ و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت .وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشودجسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت. ‎ ‎ ‎

نویسنده: رضا نبگانی ׀ تاریخ: دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:فداکاری مادر-مادر, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

CopyRight| 2009 , reza919.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com